نمی خواهند
یک جرعه آب بنوشی
بر سکوی خانه ام بنشینی .
ایستاده ام به شماتت چشم ها و دست ها ...
دل اما به غربت تو دادم گفتم:شاید خدا
دوباره به ما نگاه کند.این شهر ترا نمی شناسد .
حتی نمی گذارند غزلی برایت بخوانم .
لخظه ها دارند تاریک می شوند.
می ترسم نیزه ها از راه برسند! چند خوشه از شعر هایم را
در خورجینت می گذارم. .. پروانه ها راه را
به تو نشان خواهند داد !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر